عکس cafee dalgona

cafee dalgona

۸ دی ۹۹
از بچگی علاقه و احساس عجیبی به درخت کریسمس داشتم ،مرا یاد دنیای قصه ها می انداخت. با دیدنش در رویا و افکارِ کودکانه ی خودم غرق میشدم و پیش خودم تصور میکردم آن سرزمین خیالی وقشنگی که توی فیلم ها دیده بودم ،آنجا که دختربچه ها موهایشان بلوند وچشم هایشان روشن بود وبجای روسری ،کلاه های پشمی سرشان میکردند ،آدم ها خوشبخت ترند. دست خودم نبود، طبق معیارهایِ کودکانه ای که آن موقع داشتم دنیای آنها درنگاهم قشنگ تر بودو از جشن سالِ نوی آنها خوشم می آمد، به نظرم ذوق و شادیِ آنها بیشتر از ما بود. این شد که ازهمان بچگی به قولِ خیلی ها؛ ریشه ی غرب زدگی به کالبد باورهایم رسوخ کرد ! من بچه بودم، نه آنقدر از مذهب و سیاست سرم میشد، نه وطن پرستی و سنت گرایی و این حرف ها... من فقط شادی و رویاهای قشنگ میخواستم... تا به خودم آمدم دیدم یک بچه ی غرب زده ی سنت شکن شده ام و بیش از اینکه شیفته ی عمو نوروز باشم، عاشقِ بابانوئل بودم وکمتر شبی بود که چشم هایم را نبندم و به یک شبِ برفی فکرنکنم که شبیه پرنسس های قصه، با لباسی براق و دامنی پف دار، توی سورتمه ی بابانوئل نشسته ام و چشم های مردم شهر از شوقِ دیدنِ من و بابانوئل و آن سورتمه ی قرمزِ رویایی، شبیه چراغ های درخت کریسمس برق می زند؛ اصلا تصورش هم به وجدم می آورد !
همیشه زمستان که میشد، فکر میکردم پشت کوه های پوشیده از برف و درحاشیه ی همین شهر، سرزمین بابانوئل است، جایی که کودکان شادند وهمه چیزِ دنیایشان خوب پیش می رود، دلم میخواست میتوانستم یک جوری به آنجا برسم. آن موقع ها نمیدانستم غرب زدگی چیست وبرایم هم مهم نبود اما دوست داشتم درخت کریسمس داشته باشم که در یک شب زیبای برفی، آرزوهایم را کادوپیچ شده پای آن تحویل بگیرم، یا ببینم تمام شهر باچراغ و توپ های براق و رنگی، تزئین شده و همه ی آدم ها شاد وخوشبخت اند.
دیگر بزرگ شده ام اما باورهای کودکی ام در من زنده است. هنوز هم زمستان که میشود، شب ها کنار پنجره، به آسمان خیره می شوم و با ستاره ها خیال پردازی میکنم، هنوزهم خوش باور و کودکانه؛ در انتظار روزهای خوبم. من هنوز عاشق چکمه های خزدار و کلاهِ قرمزی ام که انتهایش گلوله ی سفید پشمی دارد. هنوز عاشق برفم، عاشق درخت کریسمس و سورتمه و گوزن های پرنده...
اسمش هرچه که می خواهد، باشد ... آدم، همیشه اتفاقات و چیزهای قشنگ را دوست دارد !
...